تبلیغات
قرار نبوده چنین آشفته و سردرگم شویم.
قرار نبوده تا نم باران زد، دستپاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر بگیریم که مبادا مثل کلوخ آب شویم.
قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی، ناخنهای مصنوعی، دندانهای مصنوعی، خندههای مصنوعی، آوازهای مصنوعی، دغدغههای مصنوعی.
هر چه فکر میکنم میبینم قرار نبوده ما این چنین با بغلدستیهایمان در رقابتهای تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم. این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟
قرار نبوده همه از دم، درسخوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم. بعید میدانم راه تعالی بشری از دانشگاهها و مدرکهای ما رد بشود. باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد، نیلبک بزند، با سوز هم بزند.
قرار نبوده این همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا.
قرار نبوده این تعداد میز و صندلیِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد. بیشک این همه کامپیوتر و پشتهای قوزکرده و آدمهای ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بود.
تا به حال بیل زدهاید؟
باغچه هرس کردهاید؟
آلبالو و انار چیدهاید؟
کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفتهاید؟
آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست!
این چشمها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر، برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان، برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشدهاند.
قرار نبوده خروسها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعتهای دیجیتال به جایشان صبحخوانی کنند.
آواز جیرجیرکهای شبنشین حکمتی داشته حتما، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن ما تا قرص خواب لازم نشویم، و اینطور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.
من فکر میکنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود همۀ دار و ندار زندگیمان، همۀ دغدغۀ زنده بودنمان.
قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.
قرار نبوده اینطور از آسمان دور باشیم و سی سال بگذرد از عمرمان و یک شب هم زیر طاق ستارهها نخوابیده باشیم.
قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشیدِ عالمتاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم.
قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بیواسطۀ کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم.
چیز زیادی از زندگی نمیدانم، اما همینقدر میدانم که این همه قرار نبودهای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگیمان را آشفته و سردرگم کرده!
آنقدر که فقط میدانم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمیآورم چرا؟ شما چطور؟ سر در میآورید؟
بسيار تشكر مي كنم از نويسنده اين متن ريبا . هر چند او را نمي شناسم.
نظرات ارسال شده